۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

نمی دانی...

نمی دانی چه آشوبم...
خدایا...

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

فریب...

گر آخرین فریب تو نبود ای زندگی
اینک هزار بار رها کرده بودمت



نمی دونم شعر از کی هست، دیشب از کسی شنیدم به دلم نشست توی ذهنم ثبت شد
یک ساعت دیگه باید راه بیفتم، طبق روال همیشه، خدا رو شکر، با همه سختی فرصتی هست برای فکر کردن...
امروز خوب بود، خیلی خوب، ولی الان یک هو دلم گرفت، شاید بخاطر هوای بارانی الان باشد، شاید هم چون شروع هر سفری با این احساس همراه است، سر نماز قرآن را باز کردم خیلی خوب بود...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

فردا

و به چه دلهره ایی من از باغچه همسایه سیب را دزدیدم..."
خیلی به فردا فکر می کنم، شاید فردا یکی از مهم ترین روزهای قصه ام باشد، شاید فردا قصه ام ...

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

می خواهم خانه ام...

قشنگی های زندگی را دوست دارم، خانه ایی که می سازم را خیلی دوست دارم، خانه ایی که همیشه در ذهنم جزء به جزء اش را مرور می کنم...
می خواهم تمام گل های حیاط اش را با دست های خودم بکارم، حوض وسط حیاطش را آبی کم رنگ بزنم و زیر فواره اش لامپ های بنفش کم رنگ بگذارم، دوست دارم دو تا درخت بید مجنون جلوی ورودی خانه بکارم و کنار یکی شان تاب قشنگ آبی رنگ بگذارم
می خواهم یکی از دیوارهای پذیرایی خانه ام را با صخره های مصنوعی درست کنم که از بالای صخره ها قطره های آب پایین می ریزد و بعدش مرغ عشق هایی که پدرم برایم خریده را روی همان طبیعت کوچک خانه ام آزاد کنم، صدای آب، صدای پرنده ها...
دوست دارم گوشه گوشه خانه ام را گل های قشنگ و درختچه های سبز رنگ بگذارم، تمام پرده های خانه ام را از حریر های سفید و نازک درست کنم- هیچ وقت پرده های مخمل و پارچه های ضخیم را دوست نداشته ام_ دوست دارم از پشت تمام پرده های حریر خانه ام بشود نسیم های بهار و بادها و برگ ریزان پاییز و بارن های زمستان را نگاه کنم
می خواهم کنار شومینه ام صندلی راحتی بگذارم و کنارش میز عسلی کوچکی که رویش عینک ام و کتاب حافظ را می گذارم...
می خواهم بالای تمام درهای ورودی خانه آویز های قشنگ و رنگارنگ آویزان کنم که با نسیم تکان می خورند و مرتب سرو صدا می کنند و نشان از جریان زندگی می دهند
دوست دارم تمام خانه ام را از گل های کوچک و ریز یاس پر کنم، رو تمام تاقچه ها را دسته گل های قشنگ بگذارم، دوست دارم تمام وسایل آشپز خانه ام را به رنگ یاسی با نقش های ظریف مرتب کنم و تمام فضایش را پر کنم از گل، نورها رنگارنگ را از سقفش آویزان کنم، می خواهم هر صبح صدای قلقل سماور با بوی نان تازه فضای آشپز خانه را پر کند
دوست دارم کف اتاق ها را با فرش ها ریز بافت با گل های برجسته صورتی کم رنگ فرش کنم، تمام دیوار هایش را با تابلو های فرش و تابلو خط های زیبا بپوشانم و روی میز پذیرایی ام را شمع دان های قشنگ بگذارم
عاشق نور زردم که همیشه شاعرانه تر از نورهای سفید امروزی است
می خواهم تمام خانه را پر از عروسک های قشنگ و ریز و درشت بکنم
خلوت ترین اتاق خانه ام را شبیه مقدس ترین عبادتگاه ها درست می کنم و قبله اش را آن طور که می خواهم می سازم، گوشه گوشه اش را شمع می گذارم
....
همه جای خانه را آن طور که همیشه دوست دارم درست می کنم، آرام و رویایی، جایی که جز دوست داشتن هیچ چیز دیگری نمی تواند باشد، خانه ایی که مقدس است و پاک، بدون هیچ آلودگی و نا پاکی، حایلی درست می کنم بین خستگی ها و آشفتگی های بیرون، می خواهم از بیرون که به خانه می آییم هیچ چیزی جز آرامش و عشق نباشد

زندگی...

امروز به گذشته ها خیلی فکر می کردم، به خیلی از روزها، و بیشتر به روزهای سخت، به 14 تیر 87 که با پدرم قم بودم، به بعدازظهرش که آنقدر بغض گلویم سنگین بود که همه چشمانم پر از اشک شده بود و به خاطر اینکه پدرم متوجه نشود حتی پلک هم نمی زدم تا اشک هایم سرازیر نشوند، اما بدون پلک زدن هم اشک هایم دانه دانه می ریختند، هیچ وقت آن لجظات را فراموش نمی کنم، از قم تا اراک پدرم یک بند نصیحتم می کرد و از بزرگی دنیا می گفت و کم صبری من، از خدا و اعتقاد و قسمت و ...، چقدر در سختی هایم حرف هایش برایم آرامش بخش است...
بعضی حس ها هیچ وقت از یاد آدم نمی رود و هیچ وقت فراموش نمی شود، مثل یکماه پیش، یادم هست تا 5 بعد از ظهر سر کارم بودم، شب توی جاده بودم، فردایش انتخاب واحد داشتم، تا ظهرش کارهایم را انجام دادم و با سرعت بیشتر از یوسین بولت می دویدم، با مترو تا قلهک رفتم، از آنجا تا پاسداران تاکسی گرفتم، در سرم هزار و یک رویا بود، دنبال جواب نامه ام رفته بودم، مطمئن بودم همه چیز درست می شود، از صبحش نشانه های خوبی سر راهم بود...

باورم نمی شد، حتی حرف هم نمی توانستم بزنم، خشکم زده بود، باز هم سوال همیشگی، چرا؟؟؟
سوالی که تمام زندگی ام از خودم می پرسم، چرا؟!
وقتی از ساختمان بیرون آمدم راه رفتن برایم سخت شده بود، بی اختیار به دیوار تکیه دادم و بی اراده نشستم، حتی گریه کردن هم برایم سخت بود، خسته بودم، خیلی خسته، هیچ کس آن لجظه نبود که فقط دست هایم را بگیرد تا آرام شوم، هیچ کس، برای چند لحظه از تمام کسانی که دوستشان داشتم متنفر شدم، پس چرا هیچ کس به دادم نمی رسید، چرا کسی نبود صورتم را در دستانش نگه دارد و بگوید خدا بزرگ است، مثل حرف هایی که آدم ها این موقع ها به هم می گویند...
خیلی تنها بودم، حس می کردم توانم تمام شده، تمام آن لحظه ها از جلو چشمانم رژه می روند، چقدر سخت بود خدایا، هنوز هم به یاد آن روزها بغض می کنم...
چقدر دلم می خواست کسی بود که کمی از بارم را کم می کرد، به هیچ چیز جز تنهاییم فکر نمی کردم، دست هایم را روی صورتم گرفته بودم و به زانو هایم تکیه داده بودم، از جایم نمی توانستم بلند بشوم، نمی دانم اگر پدرم تلفن نمی زد چه می شد... یک دفعه بغضم ترکید و فقط گریه می کردم، حرف نمی توانستم بزنم، چقدر خوب است که پدرم این موقع ها می داند چطور آرامم کند_ خدا بزرگ است دخترم، چرا فکر می کنی دنیا اینقدر کوچک است، صبور باش، توکل کن، قول می دهم همه چیز درست می شود، قول می دهم، به حرفم اعتماد کن..._
با همه سختی بلند شدم تا تجریش تاکسی گرفتم، وقتی از زیر یازاچه تجریش می رفتم مرد نابینایی را دیدم که فال حافظ می فروخت، از پول های نو با مهر مبارک باد عروسی ...یک پاکت برداشتم، هنوز هم شعرش را لابلای کتاب هایم گذاشته ام تا روزی نشانت بدهم که آن روز چقدر سخت بود و اشک هایم تمام کاغذ را خیس کرده...

یاد دو سال پیش می افتم که تبریز بودم، سخت ترین دوران زندگی ام، روزهای آخری که آنجا بودم انگار در زندان اسیرم کرده بودند، یادم هست پایان نامه ام را چند ماه پیشش تمام کرده بودم ولی استادم سخت می گرفت، آخرین بارهایی که اتاقش بودم از خستگی فقط چند لحظه ماتم برد و نگاهش می کردم و حتی دیگر اعتراض هم نمی کردم، چقدر باهوش بود دکتر سلمانی، خودش همه چیز را می دانست، کلماتش هنوز هم در گوشم تکرار می شوند " اندکی صبر سحر نزدیک است با پشتکاری که از شما سراغ دارم بزرگترین موفقیت ها در دسترس اند" چقدر آن لحظه خیالم راحت شد و چقدر آن موقع استادم را دوست داشتم با همه سخت گیری هایش...

چقدر سخت تر بود روزی که رفته بودم ساختمان وزارت ونک و کسی جز خودم با من نبود، باز خودم و تنهایی و ...
و الان چقدر خدا را شکر می کنم


زندگی خیلی عجیب و غیر قابل انتظار است، زندگی چقدر مرا خوب ساخته، چقدر با بقیه متفاوتم کرده، زندگی چقدر سبک بال و بی تعلقم کرده...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

کرم شب تاب من...

خیلی خسته می شوم کرم شب تاب، گاهی از خستگی گریه می کنم، می بینی حتی جمعه ها هم استراحت ندارم، هر هفته کیلومترها می آیم و می روم، از اذان صبح تا نصفه های شب بیدارم، وقتی از سر کار بر می گردم باید درس هایم را بخوانم، خلاصه از خستگی خوابم می برد؛ ولی خیلی از شب ها به تو فکر می کنم، ببین کرم شب تابم از ته دلم آرزو می کنم کاش بودی الان، کاش شب ها که از همه دنیا و آدم هایش خسته و کلافه ام کنارت می نشستم و دست های کوچک و قشنگت را می گرفتم و صدها قصه ایی را که بلدم و در عمرم برای هیچ کسی تعریف نکرده ام برای تو می خواندم، اما نمی توانم چون خودم خواسته ام که فعلاً نباشی، اما معنی حرفم این نیست که نمی خواهمت عزیز دلم، به خدا خیلی دوستت دارم، اصلاً اگر دوستت نداشتم که برایت درد دل نمی کردم، من که خیلی وقت است جز تو و خدا برای کسی حرف نمی زنم و درد دل نمی کنم، الان هم فقط می خواهم درد دل کنم چون دلم خیلی گرفته، قشنگ ترین کرم شب تاب دنیا، روشنی همه شب هایم همیشه کنارم باش، گاهی بی جهت احساس تنهایی می کنم با اینکه خیلی ها کنارم هستند و دوستم دارند ولی واقعاً تنها هستم، این تنهایی را دوست دارم ولی گاهی دلتنگی هایم را دوست دارم به کسی بگویم، خوب است همه دلتنگی هایم را برای تو بنویسم تا سالها بعد که بزرگ شدی بخوانی، بدانی مادرت هیچ چیزی را راحت بدست نیاورده، بدانی باید زحمت بکشی...
کرم شب تاب قشنگم همه آدم های دور برم مثل هم اند، می آیند و می روند، می روند و می آیند، همه حساب و کتاب می کنند و دو دو تا چهارتا، ولی دیگر دلبسته هیچ آدمی نمی شوم، همه برایم مثل هم اند، به هیچ کسی کاری ندارم و فقط می روم و می روم...
باز هم فکر می کنم کاش بودی، آن وقت برایت آبنبات های گرد و رنگارنگ و خوشمزه توی شیشه خال خالی روی میزم جمع می کردم و هر بار ه برایم می خندیدی یکی شان را توی دهانت می گذاشتم و آنقدر محکم بغلت می کردم که هیچ کسی نتواند جدایمان کند، ولی حیف فعلاً تصمیم گرفته ام نباشی... اما هستی، همه شب ها کنارم هستی، توی اتاق، روی آن همه کتاب و دفتر و کاغذهای در هم و بر هم می نشینی و معصومانه نگاهم می کنی، حتماً هستی که این همه برایت می نویسم ...
کرم شب تابم بخدا خسته می شوم، کاش بودی که هر وقت می امدم خانه در را تو برایم باز می کردی، برایت بهترین غذاها را درست می کردم خودت که می دانی دست پختم خیلی خوب است، بهترین لباسها را تنت می کردم تا قشنگ تر از همه بچه های دنیا بشوی، برایت شعر می خواندم و قصه می گفتم، خیلی چیزها یادت می دادم، یادت می دادم با همه مهربان باشی، خیلی خوب باشی، ولی کرم شب تابم یادت باشد با آدم هایی که مهربان نیستند نباشی، این آدم ها زود فراموش می کنند و زود فراموش می شوند حتی اگر روزی خیلی دوست شان داشته ایی، این آدم ها دلت را می شکنند، آن وقت همه اش به آسمان نگاه می کنی و هی ستاره ها را می شماری و اشک توی چشم هایت جمع می شود و ...
ولی تو قول بده مهربان باشی!
گاهی کنار پنجره می بردمت و با هم یا کریم ها را نگاه می کردیم، راستی خیلی دوست دارم چشم هایت شبیه چشم های یا کریم بشود البته اگر شبیه چشم های سرندیپیتی هم شد خوب است، خوب چشم های خودم هم یک کمی شبیه چشم یا کریم است، اصلا شاید شبیه من نشدی...
راستی من همیشه دوست دارم تو پزشک خیلی خوبی بشوی، خیلی با سواد و مهربان، دوست دارم دکتر همه آدم هایی بشوی که پول ندارند، دوست دارم همه آدم های مریض را درمان کنی، دوست دارم دلت برای همه بتپد ...
دوست دارم با هم روی همان قالیچه ابریشمی _ که مادرم برای جهیزیه ام کنار گذاشته_ و پر از گل های صورتی قشنگ است بشینیم و من برایت همان قرآن طلا کوب جهیزیه ام را باز کنم و برایت بخوانم، یادت بدهم خودت هم بخوانی...
آه، کاش الان کنارم باشی، کرم شب تاب قشنگم کاش اینقدر دلتنگ نبودم، خیلی خوب بود که تو بودی و شب ها با هم می نشستیم و من برایت تار می زدم و تمام قشنگی های دنیا را به تو هدیه می دادم، کاش الان بودی تا بهترین واژه ها را با قشنگ ترین خط برایت بنویسم و به دیوار اتاقت بزنم، آن وقت از همه جای سقف اتاقت قشنگ ترین ستاره های آسمان را آویزان می کردم و آسمان را به اتاق کوچکت می آوردم، همه این سختی ها برای قشنگی زندگی و آینده ایی است که دوست دارم، پس باشد...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

عبادتگاه مقدسم

مواقعی هست که " عجیب دل آدم می گیرد و خیال خواب هم ندارد" و هیچ چیز مثل گوش کردن به "آب گل آلود همای" آرامش بخش نیست _اقرار می کنم بیش از اندازه صدای همای را در این قطعه دوست دارم طوری که می توانم او را خواننده مورد علاقه ام بدانم.
این روزها سیاست و سیاسی شدن بدجور در بورس افتاده است ولی راستش من این روزها خیلی حوصله حرف های سیاسی را ندارم حتی دل و دماغ بحث کردن را خیلی ندارم شاید چون این جمله دکتر پیج که "هیچ چیز جاودانه نیست" را قبول دارم، راستش حرف های تکراری برایم خسته کننده اند، دنیای ام از دنیای خیلی از آدم های دورو برم دور افتاده، به حرف خیلی ها گوش می دهم اما کسی را لایق حرف های جدی خودم نمی دانم، در این هیاهو ماندن در عبادتگاه خلوت خودم و دوستان تازه ام را ترجیح می دهم بخصوص کتاب هایم را که تا اذان صبح باهاشان سرگرم می شوم